عشق یعنی شوق موسی زاده ها/ انتشار اشک بر سجاده ها
عشق تفسیری از حیات سروریست/ جلوه ای از شیوه ی پیغمبریست
دوازدهم اسفندماه سالروز عروج شهیدان مهدی موسی زاده و حیات سروری از اعضای اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان استان ایلام
زندگی نامه شهید مهدی موسی زاده:
اول اسفند 1346 همزمان با اذان صبح در شهرستان ملکشاهی متولد شد. با اوج گرفتن شعله های انقلاب در کنار سایر دوستان خود علیه رژیم ستمشاهی به مبارزه و تظاهرات پرداخت. در مقطع دبیرستان فعالیت خود را در اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان و هلال احمر آغاز کرد. در بمباران های شهری به کمک مجروحین و آسیب دیدگان می شتافت. به همراه تعداد زیادی از دانش آموزان عضو اتحادیه عازم جبهه های نبرد شد و سرانجام 1364/12/12در منطقه کوهستانی کاتو کردستان (عملیات والفجر 9) به فیض عظمای شهادت نایل شد.
فرازی از وصیت نامه:
من راهى را انتخاب کردهام که امامحسین (ع) در روز عاشورا این راه را پیمود. نمىدانم این چه عشقى است با این جذابیت مرا به طرف خود جذب مىکند. هیچ وقت این حالت به من دست نداده، دلم مىخواهد هرچه زودتر از این زندان فانى بروم. اگر خدا بخواهد قطره خونى که دارم در راه رضاى خدا ریخته شود. مىخواهم به دشمنان اسلام بفهمانم که تا اسلام چنین جوانانى دارد، هرگز شکست نخواهد خورد. « ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الکافرین ».
زندگی نامه شهید حیات سروری:
اول فروردین 1347 در شهر صالح آباد از توابع شهرستان مهران متولد شد. در جوار حرم مطهر امامزاده علی صالح (ع) پرورش یافت. دوران تحصیلی ابتدایی و راهنمایی را در بخش صالحآباد گذراند. در پایگاه مقاومت بسیج به نگهبانی از حریم انقلاب اسلامی میپرداخت و با آن سن کم، تا پاسی از شب پاسدار و حافظ جان و مال مردم بود. روزها نیز علاوه بر حضور در مدرسه، در مراسمات و برنامههای فرهنگی مسجد و مدرسه نقش فعال و برجستهای داشت. او در تمرینات رزمی و تیراندازی همواره چهرهای شاخص بود و توانایی و استعداد ذاتی خود را همیشه به نمایش میگذاشت.
سال 1361 در دبیرستان شریعتی مهران (که به علت نفوذ دشمن به این شهر، در ایلام استقرار داشت) ادامه تحصیل داد. دلبستگی او به امام خمینی (ره) و آرمانهای انقلاب اسلامی از یک طرف و ایمان و روحیات پسندیدهی او از سوی دیگر، باعث شده بود تا با علاقه و شور وصف ناپذیری هم در امور تحصیلی موفق باشد و هم با فعالیت در اتحادیه انجمن های اسلامی دانشآموزان به فعالیتهای سیاسی و فرهنگی خود ادامه دهد. شهید حیات، تعدادی از واحدهای نظری-عملی خود را به صورت طرح کادر در بیمارستان امام خمینی (ره) شهر ایلام گذراند و از این طریق توانست به خدمت مجروحین جنگی بشتابد و گاهی نیز بعد از ساعات موظفی خود و تا پاسی از شب، به مجروحان جنگی خدمت مینمود.
در سالهای 1363 و 1364 با گردانهای 505 محرم و شهید بهشتی برای دفاع از انقلاب و نظام جمهوری اسلامی ایران، عاشقانه به جبهههای حق علیه باطل شتافت و خود را برای جهادی بزرگ و ایفای رسالت دینی و اعتقادی خود آماده کرد. او با روحیهای انقلابی و در کسوت یک بسیجی مخلص و بیادعا، خداخواهی و عشق به اهل بیت (ع) را در جایی جستجو کرد که میعادگاه عاشقانی بود که قد قامت عشق میبستند و در سکوت شب بر سجادههای خونین، وجود زمینی خود را به آسمان پیوند میدادند.
او بارها از نحوهی شهادت خود با دوستانش چنین سخن گفته بود: «من شهید میشوم و یک تیر در قلب من مینشیند.». سرانجام قلب پر از مهر او که گنجینهای از مهر خدا بود، مورد اصابت ترکش بمب هواپیمای جنگی رژیم ننگین بعث عراق قرار گرفت و در ساعت 12 ظهر روز 1364/12/12 جاودانه شد.
«عنبر جمال محمد صلوات»!
عملیات والفجر 9 در راه بود. محور عملیاتی لشکر 11 امیرالمؤمنین(ع) در ارتفاعات «کاتو» بود. از ایلام حرکت کردیم. اتوبوسی که من با اون بودم، بیشتر دانش آموزان اعزامی به جبهه بودند. دیدم شهید «حیات سروری» نشست پهلوی من. کلاهی از همین کلاه هایی که حاجی ها به سر می کنند روی سرم بود که حیات گفت: اونو می دی به من؟ کلاه را به او دادم. در مسیر، مرتب بلند می شد وسط اتوبوس و شروع می کرد به صلوات فرستادن:
یک یک معصومین(ع) را می گفت وبچه ها صلوات می فرستادند. شب را در مریوان خوابیدیم. نمی دانم چه وقت بود، اذان صبح را گفته بودند یا نه، که حیات از خواب بیدار شد. اشکی در چشمانش حلقه بسته بود، از میان اشکهایش جذبه و شوقی می درخشید. گفت: خواب دیدم کنار تو هستم. تو رفتی دنبال کاری، یک مرد نورانی با جذبه ای خاص آمد پیش من و گفت: بیا با هم برویم. گفتم اجازه بدهید دوستم بیاید. گفت نه، بیا برویم. و من دستم را توی دست او گذاشتم و رفتم…
صبح ماشین از مریوان حرکت کرد. خواب حیات فراموشم شد، ولی توی ماشین متوجه حیات شدم که توی حال و هوای دیگری بود. پای ارتفاعات کاتو رسیدیم. بچه ها از هم جدا شدند و به اصطلاح، دوتا دوتا، سه تا سه تا شدند. من هم کنار حیات بودم. ماشین مهمات و ادوات رسید. بلند شدم به سمت یکی از ماشین ها رفتم که یک دفعه صدای هواپیما شنیدم. به آسمان نگاه کردم. هواپیماها رفتند. به ماشین که رسیدم و در حال تحویل گرفتن وسایل بودم که یک دفعه صدای هواپیما، آن هم در ارتفاع پایین توجه ام را به خود جلب کرد. به سرعت خود را به نزدیک ترین چاله ای که دیدم، رساندم. توی چاله بچه های دیگر هم موضع گرفته بودند.
توی چاله پای عیسی ترکش خورد. شهید غیوری، فرمانده گردان لشکر 11 اونجا مجروح شد. هواپیماها که رفتند، به سرعت از چاله بیرون آمدم. یک دفعه به یاد حیات و خوابی که برایم تعریف کرده بود، افتادم. به طرفش دویدم، در حالی که نشسته به درختی تکیه داده بود، ترکشی بزرگ به قلبش خورده بود. چشمان نیمه باز او هنوز می درخشید. یاد لحظه ای افتادم که کلاه حاجی ها را روی سرش گذاشته بود و می گفت: «عنبر جمال محمد، صلوات»
فرازی از وصیت نامه:
برادرم: قلمت را بردار. قلمت را با خون من رنگین کن و آنچه را که می گوییم بنویس. انسان به سلاح خویش ایمان آورده است، به سلاحی که به پیروزی کشیده می شود و به خونی که بر خاک می ریزد. قلمت را با خون من رنگین کن و آنچه را که می گویم بنویش، به تمام مردان بنویس که برادران! خویشان! من وصیت خویش بنوشته ام. وصیت من رسالت نسل من است.