1515151

 

 

عشق یعنی شوق موسی زاده ها/ انتشار اشک بر سجاده ها

عشق تفسیری از حیات سروریست/ جلوه ای از شیوه ی پیغمبریست

 

 دوازدهم اسفندماه سالروز عروج شهیدان مهدی موسی زاده و حیات سروری از اعضای اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان استان ایلام

231524545

 

 

 

زندگی نامه شهید مهدی موسی زاده:

اول اسفند 1346 همزمان با اذان صبح در شهرستان ملکشاهی متولد شد. با اوج گرفتن شعله های انقلاب در کنار سایر دوستان خود علیه رژیم ستمشاهی به مبارزه و تظاهرات پرداخت. در مقطع دبیرستان فعالیت خود را در اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان و هلال احمر آغاز کرد.  در بمباران های شهری به کمک مجروحین و آسیب دیدگان می شتافت. به همراه تعداد زیادی از دانش آموزان عضو اتحادیه عازم جبهه های نبرد شد و سرانجام 1364/12/12در منطقه کوهستانی کاتو کردستان (عملیات والفجر 9) به فیض عظمای شهادت نایل شد.

 

514541544152412000

 

 

فرازی از وصیت‌ نامه:

من راهى را انتخاب کرده‌ام که امام‌حسین (ع) در روز عاشورا این راه را پیمود. نمى‌دانم این چه عشقى است با این جذابیت مرا به طرف خود جذب مى‌کند. هیچ‌ وقت این حالت به من دست نداده، دلم مى‌خواهد هرچه زودتر از این زندان فانى بروم. اگر خدا بخواهد قطره خونى که دارم در راه رضاى خدا ریخته شود. مى‌خواهم به دشمنان اسلام بفهمانم که تا اسلام چنین جوانانى دارد، هرگز شکست نخواهد خورد. « ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الکافرین ».

648545454758475874885

 

 

زندگی‌ نامه شهید حیات سروری­:

اول فروردین 1347 در شهر صالح آباد از توابع شهرستان مهران متولد شد. در جوار حرم مطهر امامزاده علی صالح (ع) پرورش یافت. دوران تحصیلی ابتدایی و راهنمایی را در بخش صالح­آباد گذراند. در پایگاه مقاومت بسیج به نگهبانی از حریم انقلاب اسلامی می­پرداخت و با آن سن کم، تا پاسی از شب پاسدار و حافظ جان و مال مردم بود. روزها نیز علاوه بر حضور در مدرسه، در مراسمات و برنامه­های فرهنگی مسجد و مدرسه نقش فعال و برجسته­ای داشت. او در تمرینات رزمی و تیراندازی همواره چهره­ای شاخص بود و توانایی و استعداد ذاتی خود را همیشه به نمایش می­گذاشت.

سال 1361 در دبیرستان شریعتی مهران (که به علت نفوذ دشمن به این شهر، در ایلام استقرار داشت) ادامه تحصیل داد. دلبستگی او به امام خمینی (ره) و آرمان­های انقلاب اسلامی از یک طرف و ایمان و روحیات پسندیده­ی او از سوی دیگر، باعث شده بود تا با علاقه و شور وصف ­ناپذیری هم در امور تحصیلی موفق باشد و هم با فعالیت در اتحادیه انجمن های اسلامی دانش­آموزان به فعالیت­های سیاسی و فرهنگی خود ادامه دهد. شهید حیات، تعدادی از واحدهای نظری-عملی خود را به صورت طرح کادر در بیمارستان امام خمینی (ره) شهر ایلام گذراند و از این طریق توانست به خدمت مجروحین جنگی بشتابد و گاهی نیز بعد از ساعات موظفی خود و تا پاسی از شب، به مجروحان جنگی خدمت می­نمود.

در سال­های 1363 و 1364 با گردان­های 505  محرم و شهید بهشتی برای دفاع از انقلاب و نظام جمهوری اسلامی ایران، عاشقانه به جبهه­های حق علیه باطل شتافت و خود را برای جهادی بزرگ و ایفای رسالت دینی و اعتقادی خود آماده کرد. او با روحیه­ای انقلابی و در کسوت یک بسیجی مخلص و بی­ادعا، خداخواهی و عشق به اهل بیت (ع) را در جایی جستجو کرد که میعادگاه عاشقانی بود که قد قامت عشق می­بستند و در سکوت شب بر سجاده­های خونین، وجود زمینی خود را به آسمان پیوند می­دادند.

او بارها از نحوه­ی شهادت خود با دوستانش چنین سخن گفته بود: «من شهید می­شوم و یک تیر در قلب من می­نشیند.». سرانجام  قلب پر از مهر او که گنجینه­ای از مهر خدا بود، مورد اصابت ترکش بمب­ هواپیمای جنگی رژیم ننگین بعث عراق قرار گرفت و در ساعت 12 ظهر روز 1364/12/12 جاودانه شد.

5454545

 

 

«عنبر جمال محمد صلوات»!

عملیات والفجر 9 در راه بود محور عملیاتی لشکر 11 امیرالمؤمنین(ع) در ارتفاعات «کاتو» بود. از ایلام حرکت کردیم. اتوبوسی که من با اون بودم، بیشتر دانش آموزان اعزامی به جبهه بودند. دیدم شهید «حیات سروری» نشست پهلوی من. کلاهی از همین کلاه هایی که حاجی ها به سر می کنند روی سرم بود که حیات گفت: اونو می دی به من؟ کلاه را به او دادم. در مسیر، مرتب بلند می شد وسط اتوبوس و شروع می کرد به صلوات فرستادن:

یک یک معصومین(ع) را می گفت وبچه ها صلوات می فرستادند. شب را در مریوان خوابیدیم. نمی دانم چه وقت بود، اذان صبح را گفته بودند یا نه، که حیات از خواب بیدار شد. اشکی در چشمانش حلقه بسته بود، از میان اشکهایش جذبه و شوقی می درخشید. گفت: خواب دیدم کنار تو هستم. تو رفتی دنبال کاری، یک مرد نورانی با جذبه ای خاص آمد پیش من و گفت: بیا با هم برویم. گفتم اجازه بدهید دوستم بیایدگفت نه، بیا برویم. و من دستم را توی دست او گذاشتم و رفتم

صبح ماشین از مریوان حرکت کرد خواب حیات فراموشم شد، ولی توی ماشین متوجه حیات شدم که توی حال و هوای دیگری بود. پای ارتفاعات کاتو رسیدیم. بچه ها از هم جدا شدند و به اصطلاح، دوتا دوتا، سه تا سه تا شدند. من هم کنار حیات بودم. ماشین مهمات و ادوات رسید. بلند شدم به سمت یکی از ماشین ها رفتم که یک دفعه صدای هواپیما شنیدم. به آسمان نگاه کردم. هواپیماها رفتند. به ماشین که رسیدم و در حال تحویل گرفتن وسایل بودم که یک دفعه صدای هواپیما، آن هم در ارتفاع پایین توجه ام را به خود جلب کرد. به سرعت خود را به نزدیک ترین چاله ای که دیدم، رساندم. توی چاله بچه های دیگر هم موضع گرفته بودند.

توی چاله پای عیسی ترکش خوردشهید غیوری، فرمانده گردان لشکر 11 اونجا مجروح شد. هواپیماها که رفتند، به سرعت از چاله بیرون آمدم. یک دفعه به یاد حیات و خوابی که برایم تعریف کرده بود، افتادم. به طرفش دویدم، در حالی که نشسته به درختی تکیه داده بود، ترکشی بزرگ به قلبش خورده بود. چشمان نیمه باز او هنوز می درخشید. یاد لحظه ای افتادم که کلاه حاجی ها را روی سرش گذاشته بود و می گفت: «عنبر جمال محمد، صلوات»

54215784

 

 

فرازی از وصیت نامه:

برادرم: قلمت را بردار. قلمت را با خون من رنگین کن و آنچه را که می گوییم بنویس. انسان به سلاح خویش ایمان آورده است، به سلاحی که به پیروزی کشیده می شود و به خونی که بر خاک می ریزد. قلمت را با خون من رنگین کن و آنچه را که می گویم بنویش، به تمام مردان بنویس که برادران! خویشان! من وصیت خویش بنوشته ام. وصیت من رسالت نسل من است.

 

43685353

 

 

 

 

 





برچسب ها : همکلاسی آسمانی  ,